هنر بهمثابة فُرم واقعیت/ هربرت مارکوزه
یادداشت ویراستار: «هنر بهمثابة فُرم واقعیت» در سال 1969 در موزة سالومون آر. گاگنهایم در نیویورک، در قالب مجموعهای از سخنرانیها با موضوع آیندة هنر ایراد شد. در 1970 در کتابی با عنوان در باب آیندة هنر، ed. Edward F. Fry (New York: Viking Press, 1970) pp. 123-34 تحت عنوان «هنر بهمثابة فُرمی از واقعیت» انتشار یافت. همچنین در New Left Review 74 (London: July–August 1972), pp. 51–8 با عنوان «هنر بهمثابة فُرم واقعیت»، که حاکی از موضع قاطعانهتر مارکوزه بود، مجدداً انتشار یافت. ما در اینجا نسخة New Left Review را انتشار میدهیم که در آن، ویراستارها عناوین فرعیای را اضافه کردهاند که در نسخة اصلی مارکوزه یافت نمیشود و برخی از درونمایههای مقاله را برجسته میکند. (DK)
هنر بهمثابة فُرم واقعیت
هربرت مارکوزه ترجمة مهرداد امامی
تِز پایان هنر تبدیل به شعاری آشنا شده است: رادیکالها آن را بدیهی میپندارند؛ آنها هنر را بهمنزلة بخشی از فرهنگ بورژوایی رد میکنند یا «به حالت تعلیق در میآورند»، درست همانگونه که چنین کاری را در مورد ادبیات یا فلسفة فرهنگ بورژوایی نیز انجام میدهند. این قضاوت، بهراحتی به تمامی نظریه و همة بینشی (فارغ از میزان «خلاقانه» بودن) که کنش و عمل را برنمیانگیزاند، که بهطور چشمگیری به تغییر جهان کمک نمیکند، که به عرصة آلودگی ذهنی و فیزیکیای که در آن زندگی میکنیم- حتی برای مدت کوتاهی- نفوذ نمیکند، بسط مییابد. موسیقی چنین کاری را با آهنگ و رقص انجام میدهد: موسیقیای که بدنها را بهکار میاندازد؛ آهنگهایی که دیگر خوانده نمیشوند، بلکه با فریادْ ادا میشوند. برای ارزیابی مسیری که در سی سال گذشته طی شده، لحن «سنتی» کلاسیک و متن آهنگهای مربوط به زمان جنگ داخلی اسپانیا را با آهنگهای اعتراضی امروزی مقایسه کنید. یا تئاتر «کلاسیک» برشت را با تئاتر موجود امروز قیاس کنید. ما نه تنها حملة سیاسی به هنر را در تمامی اَشکال آن، به هنر بهمثابة فُرم فینفسه، تصدیق میکنیم، بلکه در درجة اول حملهای هنری به آن انجام میدهیم. فاصله و جدایی هنر از واقعیتْ ممنوع، رد و نابود میشود؛ اگر هنر در کل چیز ]قابل توجهی[ است باید واقعی باشد، باید جزء لاینفک زندگی باشد- البته زندگیای که خود، نفی آگاهانة شیوة زندگی استقراریافته، با تمام نهادها، همة فرهنگ مادی و اندیشمندانه، تمامی اخلاقیات غیراخلاقی، رفتار لازم و پنهان، و کار و تفریح آن باشد.
واقعیتی دوگانه پدیدار شده (یا از نو ظهور پیدا کرده) است، واقعیت آنهایی که میگویند «نه» و کسانی که میگویند «آری». افرادی که درگیر هر آن چیزی هستند که تلاش هنریْ آن را همچنان «معتبر» نگه میدارد، از «آری» گفتن به واقعیت و به هنر امتناع میورزند. با این حال، امتناع فینفسه نیز واقعیت است- جوانانی که تحمل بیشتری ندارند، کسانی که با تمام وجود و افکار خود، وحشت و تسلیهای سرکوبگر واقعیتی معین را تجربه کردهاند، بسیار واقعی هستند؛ گِتوها و سخنگویان آنها واقعی هستند؛ نیروهای آزادیبخش در سرتاسر جهان، شرق و غرب؛ جهانهای اول، دوم و سوم ]همگی[ واقعی هستند. اما معنای این واقعیت برای افرادی که آن را تجربه میکنند، دیگر نمیتواند بهواسطة زبان و تصاویر استقراریافته ]موجود[- در اَشکال قابل دسترس بیان، فارغ از اینکه ممکن است تا چه حد جدید و رادیکال باشند، منتقل شود.
قلمرو فُرمها
موضع بحث بینش است، تجربهای مربوط به واقعیت که بهگونهای بنیادین، نسبت به واقعیت موجود بسیار متفاوت و آنتاگونیستی است، واقعیتی که ]در آن[، هر ارتباطی بهواسطة وسایل استقراریافته، بهنظر این تفاوت را تقلیل میدهد، و این تجربه را دچار نقصان میکند. این وفقناپذیری با خود میانجی ارتباط نیز به فُرمهای فینفسة هنر، یعنی به هنر بهمثابة فُرم[1] بسط مییابد. از منظر شورش و نافرمانی امروزی، هنرْ خود بهعنوان بخش و نیروی سنت پدیدار میشود، سنتی که آنچه وجود دارد را جاودانی میسازد، و از تحقق آنچه که میتواند و باید وجود داشته باشد، جلوگیری مینماید. هنر دقیقاً تا جایی که فُرم ]محض[ باشد، چنین کاری انجام میدهد، زیرا فُرم هنری (فارغ از اینکه تا چه حد میکوشد غیر-هنر[2] باشد) چیزی را بازمیدارد که در حال حرکت است، به آن مرز و چارچوب و مکانی در حیطة موجود تجربه و آرزوها میبخشد، در این حیطه به آن اعتبار میدهد و آن را تبدیل به چیزی در میان سایر چیزها میکند. این امر بدین معنی است که در چنین حیطهای، اثر هنری علاوه بر اینکه غیر-هنر میشود، تبدیل به ارزش مبادلهای، یعنی کالا میگردد: و این دقیقاً فُرم کالایی است که مانند فُرم واقعیت، هدف شورش امروزی است.
درست است، تجاری شدن هنر امر جدیدی نیست، حتی مربوط به زمان اخیر هم نمیشود. تجاری شدن هنر قدمتی بهاندازة جامعة بورژوایی دارد. این فرآیند ]تجاری شدن هنر[ تقریباً با قابلیت تکثیر نامحدود اثر هنری توان حرکت مییابد، به همین دلیل اثر هنری (oeuvre)، حتی در عالیترین و متعالیترین دستاوردهایش، پذیرای تقلید و تکرار میشود. والتر بنیامین در تحلیل استادانهاش از این فرآیند، نشان داده است که چیزی وجود دارد که علیه تمامیِ بازتولید میستیزد، آن چیز «هالة» اثر هنری است، یعنی وضعیت تاریخی منحصر به فردی که در آن، اثر هنری خلق میشود، وضعیتی که اثر از درون آن سخن میگوید و موقعیتی که کارکرد و معنای اثر را تعیین میکند. به محض آنکه اثر لحظة تاریخی خود را ترک کند، لحظهای که غیر قابل تکرار و بازگشت است، حقیقت «اصیل» آن مخدوش یا (بهگونهای دست به عصاتر) تعدیل میشود: اثر هنری معنای دیگری کسب میکند که (بهصورت ایجابی یا سلبی) به وضعیت تاریخی متفاوتی پاسخ میدهد. در نتیجة ابزار و تکنیکهای جدید، بهواسطة اَشکال نوین ادراک و تفکر، اثر هنری اصیل امکان دارد اکنون تفسیر شود، ابزاریشده و «برگردانده» شود و از این رو نسبت به معنا، غنیتر، پیچیدهتر، دقیقتر و کاملتر گردد. با این وجود، واقعیتی که باقی میماند این است که اثر هنری، دیگر آن چیزی نیست که در گذشته برای هنرمند، مخاطب و عموم مردم بود.
با این حال، بهواسطة تمامی این تغییرات، چیزی عیناً یکسان باقی میماند: خود اثر هنری، که تمامی این جرح و تعدیلها برای آن اتفاق میافتد. «بهروزترین» اثر هنری، همچنان اثر هنری خاص و منحصر به فردی است که بهروز شده است. چه نوع هستاری است که «جوهر» یکسان تمامی جرح و تعدیلهای اثر هنری باقی میماند؟
این هستارْ یک «طرح داستان» نیست: تراژدی سوفوکل، «داستان» اودیپوس را با بسیاری از بیانهای ادبی دیگر تقسیم میکند؛ این هستارْ «موضوع» یک نقاشی نیست، که دفعات بیشماری تکرار شود (بهعنوان مقولهای کلی: پرترة مردی در حال نشستن، ایستادن؛ منظرة کوهستانی و غیره)؛ این هستار مایه یا مادة خامی نیست که اثر از آن ساخته شود. آنچه هویت منحصر به فرد و پایدار اثر هنری را تشکیل میدهد، و آنچه اثری را تبدیل به اثر هنری میکند- این هستارْ فُرم است. بهواسطة فُرم و فقط فُرم، محتوا آن یگانگیای را بهدست میآورد که آن را تبدیل به محتوای یک اثر هنری خاص میکند و نه محتوای اثری دیگر. شیوهای که داستان در آن بیان میشود؛ ساختار و گزینشگری شعر و نثر؛ که آنچه که بیان میشود نیست، بازنمایی نمیشود و هنوز حضور ندارد؛ روابط متقابل خطوط، رنگها و نقاط- اینها برخی از وجوه فُرم هستند که اثر هنری را از واقعیت معیّن، در میآورد، جدا میکند و بیگانه میسازد و آن را وادار مینماید تا وارد واقعیت خاص خود شود: یعنی قلمرو فُرمها.
قلمرو فُرمها: واقعیتی تاریخی است، توالی تغییرناپذیر سبکها، موضوعات، تکنیکها، قواعد- که هر کدام بهگونهای جداناشدنی مربوط به جامعة خود هستند و تنها بهمثابة تقلید قابل تکرارند. با این وجود، آنها در تنوع تقریباً بیشمارشان، انواع متفاوت یک فُرم هستند که هنر را از هر محصول دیگر فعالیت انسانی متمایز میسازند. از زمانی که هنر مرحلة جادویی را پشت سر گذاشت، از هنگامی که «عملی» بودن را متوقف کرد تا «تکنیکی» در میان سایر تکنیکها باشد- بهعبارت دیگر، از روزی که هنر شاخة مجزایی از تقسیم کار اجتماعی شد، فُرم خاص خود را به دست آورد، فُرمی که برای تمامی هنرها مشترک بود.
این فُرم با کارکرد جدید هنر در جامعه انطباق یافت: تا «وقفهای خوشگذارنه»، تعالی و گسستی در امور روزمرة طاقتفرسای زندگی فراهم آورد- تا چیزی «والاتر»، «عمیقتر»، شاید «واقعیتر» و بهتر که نیازهایی را برآورده میکند که در کار و تفریح روزانه ارضا نمیشوند، و بنابراین چیزی لذتبخش ارائه دهد. (من از کارکرد تاریخی-اجتماعی «عینی» هنر سخن میگویم، از آنچه در نظر هنرمندْ هنر است سخن نمیگویم، از قصدیات و اهداف هنرمند چیزی نمیگویم، چیزهایی که حالتهای بسیار متفاوتی هستند.) اگر بخواهم صریحتر بگویم: هنرْ ارزش مصرف نیست (یا قرار نیست که باشد) که در طول کارهای روزانة انسان مصرف شود؛ کارایی هنر گونهای استعلایی است، کارایی برای روح یا ذهن که وارد رفتار طبیعی انسانها نمیشود و در واقع آن را تغییر نمیدهد- مگر دقیقاً بهخاطر آن دورة کوتاه تعالی و وقفة خوشگذرانة والا[3]: در کلیسا، موزه، سالن کنسرت، تئاتر، در مقابل بناهای یادبود و ویرانههای گذشتهای باشکوه. پس از این استراحت ]وقفة خوشگذرانه[، زندگی واقعی ادامه مییابد: یعنی مطابق معمول جریان پیدا میکند.
زیباییشناسی کلاسیک
هنر با این ویژگیها، تبدیل به نیرویی در جامعهای (معین) میشود، نه نیروی جامعة (معین). هنر که در و برای واقعیت استقراریافته تولید شده، با فراهم کردن امر زیبا و متعالی، ]و[ والایی و مسرت برای آن واقعیت، همچنین خود را از آن جدا میکند و با چیز دیگری به مواجهه با آن میرود: امر زیبا و متعالی، ]و[ مسرت و حقیقتی که هنر ارائه میکند، صرفاً مواردی نیستند که در جامعة کنونی بهدست آیند. فارغ از اینکه هنر به چه میزان تعیّنیافته، شکلگرفته، و هدایتشده بهواسطة ارزشهای موجود، معیارهای ذوق و رفتار و محدودیتهای تجربه است، آن ]هنر[ همواره چیزی بیشتر و متفاوت از زیباسازی و والایش، بازآفرینی و اعتباربخشی به آن چیزی است که وجود دارد. حتی رئالیستیترین آثار هنری هم واقعیتی خاص خود را میسازند: مردان و زنان، اشیاء، منظره و موسیقی خاص خود، آنچه در زندگی روزمره، بیان، دیده و شنیده نشده است را آشکار میکند. هنرْ «بیگانهکننده» است.
هنر بهمثابة بخشی از فرهنگ استقراریافته، تأییدگر و حافظ این فرهنگ است؛ هنر بهمنزلة بیگانگی از واقعیت مستقر، نیرویی نفیکننده است. تاریخ هنر را میتوان بهعنوان هماهنگسازی این آنتاگونیسم در نظر گرفت.
ماده، مایه و دادههای هنر (کلمات، صداها، خطوط و رنگها؛ نیز اندیشهها، احساسات، تصاویر)، در اثر هنری، مرتّب، مرتبط به هم، مشخص و «محصور» میشوند، به چنان طریقی که کلیّتی ساختیافته را ایجاد میکنند- که در نُمود بیرونیاش، بین دو جلد یک کتاب، در یک چارچوب، در مکانی مشخص، محصور میشود؛ عرضة آن زمان مشخصی میطلبد که پیش و پس از آن، واقعیت دیگری، یعنی زندگی روزمره، وجود دارد. اثر هنری فینفسه در تأثیر خود بر دریافتکنندگان آن، ممکن است دوام آورد و تکرار شود؛ اما بهمثابة چیزی مکرّر، کلیّتی خودکفا باقی میماند، شیئی ذهنی یا حسی، که بهوضوح منفصل و متمایز از چیزهای (واقعی) است. قوانین یا قواعد حاکم بر سازماندهی عناصر در اثر هنری بهمثابة یک کل وحدتیافته، بهنظر تنوع نامحدودی دارند، اما سنت زیباشناختی کلاسیک به آنها وجه مشترکی میدهد: ایدة امر زیبا قرار است که رهنمون آنها شود.
این ایدة مرکزی زیباییشناسی کلاسیک، علاوه بر عقلانیت انسان، اصل لذّت و اصل واقعیت، به حسپذیری نیز متوسل میشود: اثر هنری باید به حسها توسل جوید تا نیازهای حسانّی را برآورده سازد- اما بهشیوهای بسیار متعالی. هنرْ برای زیبا و راستین بودن، باید دارای کارکردی آشتیدهنده، فرونشاننده، و شناختی باشد. امر زیبا میبایست منجر به حقیقت شود؛ در امر زیبا، حقیقتی قرار بود پدیدار شود که در هیچ فُرم دیگری نمیتوانست و پدیدار نشد.
هماهنگسازی امر زیبا و امر حقیقی- آنچه گمان میرفت وحدت ضروری اثر هنری را شکل دهد، وحدت فزایندة غیرممکن اضداد از کار در آمده است، زیرا امر حقیقی بهمثابة چیزی بیش از پیش مغایر با امر زیبا پدیدار شده است. زندگی، یعنی وضعیت انسانی، بهطور روزافزون علیه تصعید واقعیت در فُرم هنر جنگیده است.
این تصعید اساساً (و شاید بههیچ وجه!) فرآیندی در ذهن هنرمند نیست، بلکه بیش از آن، وضعیتی هستیشناختی است که مربوط به خود فُرم هنر است. این تصعید، سازماندهی مواد، درون یکپارچگی و ثبات پایندة اثر هنری را ناگزیر میسازد و این سازمان، از پا در میآید، همانگونه که این اتفاق برای ایدة امر زیبا روی داد. تو گویی همین ایده است که خود را بر مواد، از طریق انرژی آفرینشگر هنرمند (البته ابداً نه بهخاطر نیت آگاهانة او) تحمیل میکند. نتیجه در آن آثاری به بیشترین حد آشکار میشود که بهگونهای بدون گذشت، مورد اتهام «مستقیم» واقعیت هستند. هنرمند متهم میشود- اما اتهامْ وحشت را غیرزیباشناختی[4] میکند. از این رو، وحشیگری، حماقت، ]و[ وحشت از جنگ همگی در آثار گُیا ]نقاش فرانسوی[ وجود دارند، اما بهمثابة «تصاویر»، آنها درگیر پویایی دگرگونی زیباشناختی میشوند- میتوان آنها را پهلو به پهلو با پرترههای شکوهمند پادشاهی که بر وحشت نظارت میکرد، تحسین نمود. فُرمْ محتوا را نفی میکند و بر آن استیلا مییابد: به قیمت غیرزیباشناختی کردن آن. واکنش بیواسطه و والایشنیافته (فیزیولوژیکی و روانشناختی): یعنی استفراغ، گریه و خشمگینی جای خود را به تجربة زیباشناختی میدهند: واکنش مناسب به اثر هنری.
ویژگی این تصعید زیباشناختی که برای هنرْ ضروری و جداییناپذیر است از تاریخ بهمثابة فرهنگ تأییدگر، شاید چشمگیرترین صورتبندیاش را در مفهوم کانتی لذت نادلبسته[5] یافته است: یعنی شعف و لذتی که از تمامی منفعتها، امیال و گرایشات جدا شده است. ابژة زیباشناختی، بهسان گذشته، فاقد موضوعی مشخص است، یا به بیان دقیقتر، فاقد هر نوع رابطه با موضوعی متفاوت از تعمّق ناب است- ]مثل[ نگاه، گوش، و ذهن ناب. تنها در این پالایش تجربة روزمره و ابژههایش، در این دگرگونی واقعیت است که عرصة زیباشناختی و ابژة آن، بهمثابة چیزی لذتبخش، زیبا و متعالی پدیدار میشود. به بیانی صریحتر: پیششرط برای هنر پرداختن به واقعیت و نگریستن از منظر آن است-واپس راندن بیواسطگی آن و سرکوب پاسخ بیواسطه به آن. این خودِ اثر هنری است که وجود دارد، و این واپسرانی را بهدست میآورد: و بهمنزلة سرکوبی زیباشناختی، «ارضاکننده» و لذتبخش است. در این معنا، هنر در خود یک «پایان خوش» است؛ سرخوردگیْ متعالی میشود؛ درد نیز زیبا میگردد.
نمایش هنری مصلوب ساختن مسیح در طول قرنها، همچنان بهترین مثال برای این دگرگونی زیباشناختی است. نیچه بر صلیبْ «پنهانترین توطئة تمامی دوران را دید- توطئهای علیه سلامت عقل، زیبایی، سلامتی، شجاعت، روان، شرافت روح، توطئهای علیه خود زندگی (ضدمسیح، 62). صلیب بهمثابة شیئی زیباشناختی، نیرویی سرکوبگر در زیبایی و روح هنر را تقبیح میکند: یعنی «توطئهای علیه خود زندگی» است.
قاعدة نیچه کاملاً در خدمت روشن ساختن انگیزه و گسترة شورش امروزی علیه هنر بهمثابة جزءلاینفک فرهنگ بورژوایی تأییدگر است- شورشی که کشاکشِ اینک تحملناپذیر و وحشیانه میان امر بالقوه و بالفعل، بین خود امکانهای واقعی رهاییبخشی و در واقع تقریباً همة تلاشهای توطئهآمیز، آن را بهوجود آورد، تلاشهایی بهوسیلة قدرتهایی که هستند تا از این رهاییبخشی جلوگیری کنند. بهنظر میرسد که والایش زیباشناختی به محدودیتهای تاریخی خود نزدیک میشود، تا جایی که تعهد هنر به امر ایدئال، به امر زیبا و متعالی، و با کارکرد «خوشگذرانة» هنر، اکنون به وضعیت انسانی صدمه میزند. همچنین بهنظر میرسد که کارکرد شناختی هنر، دیگر نمیتواند از «قانون زیبایی» هماهنگساز پیروی کند: تناقض میان فُرم و محتوا، فُرم سنتی هنر را از بین میبرد.
شورش علیه هنر
شورش علیه خود فُرم هنر دارای تاریخی طولانی است. در دوران اوج زیباییشناسی کلاسیک، شورش بخشی جدانشدنی از برنامة رومانتیسیستی بود؛ نخستین فریاد اعتراض شدید اتهام بوشنر بود مبنی بر اینکه تمامی هنر ایدئالیستی نشاندهندة «تحقیری ننگین برای بشریت» است. اعتراض در تلاشهای مجددی بهمنظور «نجات دادن» هنر، بهواسطة تخریب فُرمهای آشنا و مسلط بر ادراک، نُمود شناسای ابژه، ]و[ چیز، ادامه مییابد، زیرا بخشی از یک تجربة نادرست ]و[ ناقص است. تحول هنر به هنر غیر-ابژکتیو، هنر مینیمالی ]کمینهای[، ]و[ غیر-هنر، مسیری در جهت رهاییبخشی سوژه بود که سوژه را برای یک جهان ابژهایِ جدید، در عوض پذیرش و تعالیبخشی، و زیباسازی جهان موجود، رهاسازی ذهن و بدن برای یک حسپذیری و حساسیت نوین آماده میکرد که دیگر توان مدارا با تجربه و حسپذیری ناقص را ندارد.
گام بعدی برای «هنر موجود» (یک تناقض-در خود؟[6])، هنر بهمثابة حرکت است، یعنی هنر در حال جریان. هنر در تحول درونی خود، در نزاعش علیه وهمیات خود، به پیکار در برابر نیروهایی میپیوندد که ذهنی و فیزیکی هستند، نبردی علیه سلطهگری و سرکوب- به بیان دیگر، هنر بهدلیل پویایی درونی خود، باید تبدیل به نیرویی سیاسی شود. هنر از اینکه برای موزهها و مقبرهها، برای نمایشگاههای اشرافیتی که دیگر وجود ندارد، برای استراحت روح و فرهیختگی تودهها باشد، امتناع میکند- هنر میخواهد واقعی باشد. امروزه، هنر وارد نیروهایی شورشی میشود تنها بدین خاطر که تعالینیافته است: فُرمی موجود که به امر نامناپذیر، به دروغ و افشای آن، به وحشت و رهایی از آن، به بدن و حسپذیری آن بهمثابة منبع و جایگاه تمامی «زیباییشناسی»، بهعنوان منزلگاه روح و فرهنگ آن، بهمثابة نخستین «دریافت» ارواح یا روح (Geist)، کلمه و تصویر و صدا میبخشد.
آیا هدف هنر موجود، یا غیر-هنر موجود در تمامی انواع آن، خود-براندازانه ]متناقض[ است؟ همة این تلاشهای سراسیمه برای تولید کردن فقدان فُرم[7]، برای جانشین کردن امر واقع در عوض ابژة زیباشناختی، بهمنظور دست انداختن خود و مصرفکنندة بورژوایی- آیا همة اینها، فعالیتهای بسیاری در مورد استیصال نیستند که پیش از این، بخشی از صنعت فرهنگ و فرهنگ موزهای بودند؟ باور دارم که هدف «کنش جدید» متناقض است، زیرا فُرم هنر را بهمثابة چیزی متفاوت از غیر-هنر حفظ میکند و باید چنین کاری را فارغ از اینکه تا چه حد مینیمالی ]کمینهای[ است انجام دهد، و این خود فُرمِ هنر است که خواستِ تقلیل دادن یا حتی الغا کردن این تفاوت را خنثی میکند تا هنر را «واقعی» و «زنده» کند.
هنر نمیتواند تبدیل به واقعیت شود، نمیتواند خود را بدون ملغی کردن خویش بهمثابة هنر در تمامی فُرمهایش، حتی در مخرّبترین، مینیمالترین، و «زنده»ترین فُرمهای خود، تحقق بخشد. شکافی که هنر را از واقعیت جدا میکند، یعنی دیگربودگی ضروری هنر و ویژگی «خیالین» آن، میتواند تنها به میزانی تقلیل یابد که در آن، واقعیت فینفسه به سمت هنر بهمثابة فُرمِ خود واقعیت تمایل یابد، بهعبارت دیگر، یعنی در ظرف یک انقلاب ]و[ با ظهور یک جامعة آزاد. در این فرآیند، هنرمند مشارکت میکند- البته بهعنوان هنرمند تا فعالی سیاسی، زیرا سنت هنر را نمیتوان بهسادگی کنار گذاشت یا از آن دست کشید؛ آنچه که در فُرمهای اصیل بهدست آمده، نشان داده و آشکار شده است، حاوی حقیقتی در ورای تحقق یا پاسخ بیواسطه است، شاید ورای هر نوع تحقق یا پاسخی.
غیر-هنرِ امروز، محکوم است که هنر باقی بماند، فارغ از اینکه تا چه حد میکوشد که «غیر» هنر باشد. شورش علیه فُرم، که ناتوان از اتصال شکاف میان هنر و واقعیت، و گریز از قید و بندهای فُرم هنری است، تنها در فقدان کیفیت هنری است که موفق میشود؛ یعنی تخریب خیالین یا غلبة خیالین بیگانگی. آثار هنری اصیل، یعنی آوانگاردهای راستین زمانة ما، جدای از مبهم کردن این فاصله و کم اهمیت انگاشتن بیگانگی، آن را وسعت میبخشند و ناسازگاری آنها با واقعیت موجود را تا حدی تحکیم میکند که با هر نوع استفادة (رفتاری) مقابله میورزد. آن آثار، بدین طریق کارکرد شناختی هنر را (که کارکرد رادیکال و «سیاسی» ذاتی آن است) تکمیل میکنند، به بیان دیگر، به امر نامناپذیرْ نام میدهند، تا انسان را با رویاهایی که به آنها خیانت میکند، و جنایاتی که از یاد میبرد، مواجه سازد. هر اندازه که نزاع وحشتناک میان آنچه وجود دارد و آنچه میتواند وجود داشته باشد زیادتر شود، اثر هنری بههمان اندازه از بیواسطگی زندگی، اندیشه و رفتار واقعی- حتی اندیشه و رفتار سیاسی، بیگانه خواهد شد. عقیده دارم که آوانگاردهای اصیل امروز کسانی نیستند که شدیداً میکوشند غیابِ فُرم و وحدت با زندگی واقعی را ایجاد کنند، بلکه از آن بیش، کسانیاند که از ضرورتهای فُرم پس نمیکشند، افرادی که کلمه، تصویر و صدای جدیدی مییابند که قادر به «درک کردن» واقعیت هستند، درست همانطور که هنر میتواند واقعیت را درک کند- و نفی نماید. این فُرم جدید اصیل، در آثار (پیش از این «کلاسیک») شوئنبرگ، برگ و وِبرن؛ کافکا و جویس؛ و پیکاسو پدیدار شده است؛ و امروز در دستاوردهایی مانند Spirale استاکهاوزن، و رمانهای ساموئل بکت ادامه پیدا میکند. این آثار انگارة «پایان هنر» را بیاعتبار میسازند.
ورای تقسیم کار استقراریافته
در برابر، «هنر موجود» و بهویژه «تئاتر موجود» امروز، فُرم بیگانگی (estrangement) را متوقف میکند: بهمنظور از میان بردن فاصلة بین بازیگران، مخاطب، و ]محیط[ «بیرون»، «تئاتر موجود» آشنایی و همخوانی با بازیگران و پیام آنها را بنیان میگذارد که بهسرعتْ نتیجة آن، نفی و شورش در عرصة روزمره- بهمثابة عنصری لذتبخش و قابل فهم در رابطه با این عرصه میشود. مشارکت مخاطب و نتیجة آرایشهای پیشین کاذب است؛ تغییر در آگاهی و رفتارْ فینفسه بخشی از بازی است- خیال بیش از آنکه نابود شود، تقویت میگردد.
عبارتی از مارکس وجود دارد: «این شرایط ]اجتماعی[ راکد، باید ناگزیر بهواسطة خواندنِ آهنگ خاصشان برای خود آنها، به رقص درآیند.» رقصْ جهان مرده را زنده، و آن را تبدیل به جهانی انسانی میکند. اما امروز، «آهنگ خاص آنها» دیگر بهنظر قابل ارتباط نمینماید، مگر در اَشکال بیگانگی شدید و جدایی از همة بیواسطگی- در آگاهترین و دقیقترین فُرمهای هنر.
باور دارم که «هنر موجود»، یعنی «تحقق» هنر، تنها میتواند پیامد جامعهای از لحاظ کیفی متفاوت باشد که در آن، نوع جدیدی از زنان و مردان، که دیگر سوژه یا ابژة استثمار نیستند، میتوانند در زندگی و کار خود، امکانهای زیباشناختی منکوبشدة انسانها و اشیاء را گسترش دهند- زیباشناختی نه بهعنوان ویژگی مشخص اشیائی معیّن (ابژة هنر) بلکه بهمثابة فُرمها و شیوههای وجود متناظر با خِرد و حسپذیری افراد آزاد، آنچه مارکس «تملّک حسّانی جهان» نامید. تحقق هنر یعنی «هنر جدید»، تنها بهمنزلة فرآیند ایجاد عرصة یک جامعة آزادْ شدنی است- به بیان دیگر: یعنی هنر بهمثابة فُرم واقعیت.
هنر بهمثابة فُرم واقعیت: غیرممکن است که بتوان اجتماعات وحشتناک بهوجود آمده بهواسطة این انگاره، مانند برنامههای عظیم زیباسازی، دفترهای موسسات هنری، مراکز تولید زیباشناختی، و پارکهای صنعتی را از خود دور کرد. این اجتماعات متعلق به عمل سرکوباند. معنای هنر بهمثابة فُرم واقعیت، زیباسازی امر موجود نیست، بلکه ساختن واقعیتی سراسر متفاوت و متضاد است. بینش زیباشناختی، بخشی از انقلاب است؛ این نظر مارکس است: «حیوانات تنها بر طبق نیاز ایجاد میکنند، انسان نیز بنابر قوانین زیبایی، چیزی را شکل میدهد.»
غیرممکن است که هنر را بهمثابة فُرم واقعیتْ بتوان انضمامی کرد: در آن صورت، هنرْ خلاقیت خواهد بود، آفرینشی در مادهها و نیز ادراک اندیشمندانه، پیوندگاه تکنیک و فنون[8] در بازسازی کلی محیط، نقطة پیوند شهر و روستا، ]و[ صنعت و طبیعت بر خلاف پنداشتی که از وحشتهای استثمار و زیباسازی تجاری آزاد شده بود، بهطوری که هنر دیگر بهمثابة انگیزة تجارت کارکرد نیابد. ظاهراً خودِ امکان آفرینشگریِ چنین محیطی، بستگی دارد به دگرگونی کلی جامعة کنونی: یعنی شیوه و اهداف جدید تولید، نوع جدیدی از انسان بهمثابة تولیدکننده، پایان ایفای نقش در رابطه با تقسیم کار اجتماعی استقراریافته و در مورد کار و تفریح.
آیا چنین تحققی در مورد هنر، بر «ابطال» هنرهای سنتی دلالت دارد؟ به بیان دیگر، آیا متضمن «تحلیل رفتن» توانایی بهمنظور فهم و لذت بردن از آنهاست، یعنی تحلیل قوة خِرد و اندامهای حسّانی برای تجربه کردن هنرهای متعلق به گذشته؟ من پاسخی منفی میدهم. هنرْ بهمعنایی بَرین[9] است که خود را از هر واقعیت «روزمره»ای که احتمالاً میتوانیم تصور کنیم، متمایز و جدا کند. فارغ از اینکه جامعه تا چه حد آزاد است، از نیاز و احتیاجْ ضربه خواهد خورد- نیاز به کار، نیاز به نبرد علیه مرگ و بیماری، نیاز به کمیابی. از این رو، هنرها از فُرمهای بیان مربوط به خود محافظت میکنند- و آنها را فقط برای خود حفظ مینمایند: این کار را برای زیبایی و حقیقت آنتاگونیستی با ]موارد موجود[ در واقعیت انجام میدهند. حتی در «ناخوشایند»ترین قطعات نمایشنامههای سنتی، و تکخوانیها و دوخوانیهای اُپرایی، یک عامل شورشی وجود دارد که همچنان «معتبر» است. در آن آثار، ایمان به شورانگیزیهای یک فرد وجود دارد، اندکی «آزادی بیان» در سرپیچی از عقل سلیم، ]و[ زبان و رفتار که شیوههای استقراریافتة زندگی را نشان میدهد و با آن مخالفت میکند. به دلیل این «دیگربودگی» است که امر زیبا در هنرهای سنتی، حقیقت خود را حفظ مینماید.
و توسعة اجتماعی، این دیگربودگی را ملغی نمیکند و نمیتواند بکند. در برابر: آنچه ملغی خواهد شد، عکس این قضیه است، یعنی درک و (آفرینش!) دروغین، همسانگرانه و آسودة هنر، تلفیق کاذب آن با دستگاه ]موجود[، و هماهنگسازی و والایش شرایط سرکوبگر. آنگاه شاید برای نخستین مرتبه، انسان بتواند از اندوه بیکران بتهوون و ماهلر لذت ببرد، زیرا این اندوه، غلبه مییابد و در واقعیتِ آزادی حفظ میشود. شاید برای نخستین بار انسان از منظر کورو، سزان و مونه[10] نگاه کند، زیرا درک این هنرمندان، به شکل دادن به این واقعیت کمک کرده است.
منبع:
Marcuse, Herbert, (2007), Art and Liberation: Collected Papers of Herbert Marcuse, volume four, London and New York: Routledge, p.p140-8
[1] من واژة هنر را (با حرف A نه a) بهکار خواهم برد بهمنزلة چیزی که نه تنها شامل هنرهای بصری، بلکه شامل ادبیات و موسیقی نیز میشود. از واژة فُرم (با F نه f) هم برای چیزی استفاده خواهم کرد که هنر (Art) را بهمثابة هنر (Art) تعریف میکند، بهعبارت دیگر، همانگونه که در اساس (از لحاظ هستیشناختی) نه تنها از واقعیت (روزمره) متفاوت میشود، بلکه همچنین با سایر تجلیات فرهنگ اندیشمندانه مانند علم و فلسفه نیز فرق دارد.
[2] not-art
[3] cultured holiday
[4] anaesthetization: بهمعنای داروی بیهوشی و بیحسکننده نیز هست. م.
[5] interesseloses Wohlgefallen: disinterested pleasure
[6] a contradictio in adjecto
[7] absence of Form
[8] arts
[9] transcendent
[10] کورو، نقاش فرانسوی (1796-1875)، سزان، نقاش فرانسوی (1839-1906)، مونه، نقاش فرانسوی (1840-1926). م.